شعر
کوکبه خسرو نوشیروان
شد چو جهانگیر کران تاکران
شوکت او طالع فیروز بود
روز شکارش همه نوروز بود
گشت سحر جانب صحرا روان
فتح وظفرگشت بر او هم عنان
شه چو نظر کرد به پرگار شهر
دید بتی بر سر دیوار شهر
دید زنی چهره بر افروخته
وزنگهش جان و جهان سوخته
حلقه مویش سر دوشش بناز
چشم سیه کرده در فتنه باز
تیری از آن غمزه دلدوز جست
آمد وبر سینه شاه بر نشست
گشت خبر شوهرش از کار زن
چشم فرو بست به دیدار زن
رفت زغم جای دگر آرمید
پای از آنخانه به کلی کشید
شاه درآن نیمه شب از جای خویش
گشت روان پیش دل آرای خوبش
خواست گشاید در آن خانه مست
زن به روی شه درومردانه بست
کرد فغان این چه ستمکاری است
این نه ره ورسم جهانداری است
شاه نبایدکه به مثل کلاغ
میل کند خوردن انجیر باغ
گر دگری میل به خیانت کند
شاه بباید که عدالت کند
شاه کجا ومن مسکین کجا
سرٌه کجا پنجه شاهین کجا
گفت مرا باغ بود باغبان
برگ گلم هست بقییمت گران
می چکد از برگ گلم آب نار
دست زگل چیدنم اکنون بدار
ای سرو سالار به هر انجمن
وعده دیدار به فردا فکن
شاه بیامد بسوی کاخ خویش
در اثر عشق دلش ریش ریش
زن بگفت صبح که شود چاره چه بر دل کنم
مشکل خود را زچه حاصل کنم
تا نزندلطمه به ایمان خویش
کارد فرو برد به چشمان خویش
کند زجا چشم خود آن ماه روی
پیش زآنکه رودش آبروی
بر طبق افکند دوچشم سیه
تحفه فرستاد به نزدیک شاه
گفت بگوئید به شاه این چنین
از سر چشمم بگذشتم ببین
ما که نداریم به زر سیم هوس
میوه خود را نفروشیم به کس
بار دگر رخنه نمایی تو به ناموس کس
شاه چو نظر کرده طبغ را بدید
دست ببرد جامۀ طاقت درید
گفت که ای وای چه ما ابلهیم
در ره دین هم چو زنی کمتریم
شاه از آن شیر زن آئین گرفت
رسم جهانداری ره دین گرفت
ادامه دارد
بعد از این مصراع که مشخص نیست چرا هست شعریت وزنشو از دست داد.